معرفی کتاب
رمان زیبای «قصه سارا» مشحون از صحنههای زیبایی از «عقلانیتِ» یک دختر در جامعهی ماست. دختری رشدیافته درکانون خانواده که حیا و عفت در رفتار او موج میزند. دختری که دارای رابطهای موفق با پدر و مادر و خواهر و برادرش است و محبوب خانواده است. دختری که تربیتیافتهی مکتب اسلام است و برادرش شهید راه خدا است. دختری که در تنگناهای زندگی دچار انفعال و افسردگی نشده و متوسل به ائمهی اطهار و ثامن الحجج میشود و… در بسیاری از صحنههای دیگر نیز «عقلانیت» در زندگیِ توأم با عشقِ این دختر جلوهگر است.
- بخشی از کتاب :
از رفتن حامد ساعتها گذشت و دیگه بعدازظهر شده بود. مادر گفت: سارا یه زنگ بهش بزن ببین کجاست. دیر شد، ترنم اینها منتظرمونن؛ شام دعوتمون کردن، به خدا زشته.
– مامان، خب هر چی میگیرم خاموشه.
– بازم بگیر، نمیدونم چرا دلم مثل سیر و سرکه داره میجوشه.
– مامان، حرف دکتر یادت نره، استرس و اضطراب اکیدا ممنوع.
– باشه حالا، تو زنگ بزن.
– باشه چشم، اینم برای شونصدمین بار که این خانم محترم میگه دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
– نگرانی را میشد به خوبی در صورت مادر دید، در آشپزخانه نشسته بودیم که ناگهان تلفن خانه زنگ خورد و نام حامد را روی گوشی دیدم با مادر هردو به سمت تلفن دویدیم و با عصبانیت گفتم: الو حامد، هیچ معلوم هست کجایی؟
صدایی خشن از آنطرف گوشی گفت: الو، سلام، منزل صحبتی؟
– بله بفرمائید، شما؟
– بنده سرهنگ محمد حسین توانا هستم، عذر میخوام مزاحمتون شدم.
– خواهش میکنم بفرمائید.
– ببخشید خانم شما با آقای حامد صحبتی نسبتی دارید؟
– بله ایشون برادر من هستن، اتفاقی افتاده؟
کلمه اتفاق را که گفتم دست و پای مادر شل شد و روی صندلی نشست و هلیا هم که هول شده بود سریع یک لیوان آب آورد و به مادر داد و من که همینطور داشتم سردتر و سردتر میشدم دوباره تکرار کردم: ببخشید آقا داداشم حالش خوبه؟
– خانم صحبتی برادرتون طی یک عملیات… طی یک عملیات…
– آقا، جون به سرمون کردی، چی شده؟
– خانم صحبتی برادرتون شهید شدن.
اینو که گفت گوشی از دستم افتاد و روی زمین نشستم و هلیا هراسان به سمتم اومد و گفت: سارا، سارا چی شده، چی گفتن؟
رو کردم به مادرم و مثل دیوانه ها از جایم بلند شدم و گفتم:کِل بکشید داداشم دوماًد شده و داد و فریاد راه انداختم و هلیا کشیده محکمی به صورتم زد و گفت: چرا اینطوری میکنی؟ نمیبینی مامان حالش خوب نیست؟ بگو ببینم چی شده؟
به سمت مادرم رفتم و گفتم: مامان حامد… حامد و شهید کردن.
اینو گفتم و فقط با صدای بلند گریه کردم و هلیا تمام موهای سر خودش را کند و مادر فقط به نقطه ای نگاه میکرد. به چند ساعت نکشید که همه متوجه شدن و چند ساعت بعد ترنم به همراه خانوادش به خونه ما اومدن مادر وپدرش بهش گفته بودن حال حامد بده ولی وقتی ما رو دید که چطور پریشانیم وسط حیاط نشست و با فریادی بلند گفت: حامد… حامد…
و ما فقط کارمان داد و فریاد بود اما مادر فقط به گوشه ای نگاه میکرد و بابا هم فقط در گوشهای اشک میریخت. این شب بلند چرا تمامی نداشت؟ چرا سپیدی روز جای سیاهی شب را نمیگرفت؟ کی آتش این غم خاموش میشود؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.